پایان یک بازی بچه گانه در دانشگاه / تخریب و انتقام در فضای مجازی
بعد از گذشت چند سال تحصیل و دوری از خانواده بالاخره به موقعیت دلخواه خودم رسیدم، احساس خوبی داشتم و فکر میکردم که بالاتر از من کسی نیست زیرا تدریس در دانشگاه چیزی کمی نبود.
سعی کردم از همان ابتدای تدریس جذبهای از خودم نشان دهم تا دانشجوها حساب کار دستشان بیاید برای همین سختگیری را اولویت کار خودم قرار دادم و نتیجهاش را در پایان ترم با ریزش زیاد دانشجویان میدیدم.
یک روز که در دفتر مدیر گروه در حال استراحت بودم خانم موسوی که یک استاد ماهر و چیره دست بود و در دانشگاه از محبوبیت بالایی در بین دانشجویان برخوردار بود وارد اتاق شد، نگاهی پر معنی به من کرد و من هم چایام را تا نصفه خوردم و ناراحت از این حرکت به کلاس درس رفتم.
برخورد دانشجویان در کلاس درس خیلی سرد و بی روح بود به گونهای که تدریس برایم مشکل شده بود و تمام انرژی مرا میگرفت ولی با این وجود من کم نمی آوردم.
زمان انتخاب واحد برای ترم دوم بود و من برنامه درسی خودم را تنظیم و به مدیر گروه دادم و از او خواستم که از این ترم به بعد کارآموزی و پایان نامه را هم برایم در برنامه درسی بگنجاند.
چند روزی از این از این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز بعد از اتمام کلاسم در راه خروج از دانشگاه یکی صدایم زد برگشتم دیدم که خانم موسوی است گویا قصد صحبت کردن با من را داشت.
بعد از کلی مقدمه چینی بالاخره بغض خانم موسوی شکست و لب به سخن وا کرد و از درد دلهای دانشجویان گفت که از دست من خیلی ناراحت بودند به خصوص زمانی که فهمیده بودند که من درس کارآموزی و پایان نامه را هم برداشتهام.
از حرفهای او خیلی نارحت شدم و بهم برخورد که چه طور به خودش اجازه داده که این طور با من حرف بزنه به طوری که یک هفته تمام کلاسهایم را تعطیل کردم و قید دانشگاه را زدم.
در این مدت فکر تخریب و انتقام از خانم موسوی را در سر میپروراندم تا اینکه از خاصیت گمنامی کاربر در فضای مجازی استفاده کردم و شروع به ساخت یک وبلاگی با نام و مشخصات او کردم .
هر آنچه از زندگی شخصیش میدانستم را بر علیه خودش به کار بردم و حسابی چهره او را تخریب کردم و خوشحال و سر مست از این کار خود بودم و با غرور در دانشگاه تدریس میکردم.
چون از طریق فضای مجازی اقدام کرده بودم ذهنیتم این بود که هیچ وقت شناسایی نمیشوم و بعد از گذشت چند ماه از این ماجرا تمامی مطالب را حذف میکنم و به این قضیه پایان میدهم.
داستان انتقام من از خانم موسوی از یادم رفته بود تا اینکه یک روز صبح در حال خروج از منزل به سمت دانشگاه بودم که توسط مامورین پلیس فتا دستگیر شدم و آنجا بود که فهمیدم نظارتی که بر فضای مجازی وجود دارد کمتر از فضای حقیقی نیست و هیچ عمل مجرمانهای از دید پلیس مخفی نمیماند.
وقتی سوار ماشین پلیس شدم، پیشیمان از کار خود بودم و مدام با خود میگفتم ای کاش به خود مغرور نمیشدم و روحیه انتقاد پذیری داشتم و هیچ وقت وارد این بازی نمیشدم.
منبع: پلیس فتا
نظرات کاربران